مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

دو ساله شدي ماه من

                          پسر گلم  ساله شدنت مبارك باشه امروز كه برات مي نويسم دو سال و نه ماهه كه دارمت. با تك تك سلول هاي بدنم حست مي كنم وقتي كه سرت رو به شونه هام تكيه مي دي . وقتي خودت رو به بغلم مي رسوني و ازم ميخواي كه در آغوش بگيرمت. من سرشار از حس مادريم............. حس مادري رو با تو تجربه كردم و تازه اونوقت بود كه فهميدم يه مادر چقدر مي تونه خودش رو به پاي بچش بريزه و در وجود فرزندش ناپيدا بشه و چقدر از اين حسش لذت ببره.                 &n...
23 خرداد 1391

كفش تابستاني

چند روز پيش با كلي ذوق و شوق رفيتيم از خودمان سليقه در كرديم و يه جفت كفش تابستوني خوشگل براي مهراد جيگر خريديم ......البته خود ايشون هم بودن ...........بچم اولش كمييييييييي ذوق كرد ولي بعدش گفت نه نخوام ما گفتيم حالا بعدا قبول مي كنه و مي پوشههههههههه رفتيم خونه و مهراد هر وقت خواستيم بريم بيرون حاضر نشد كفش هاي جديدش رو بپوشه يه روز كه مي خواستيم بريم بيرون گفتم مهراد برو كفش هاي نوت رو بيار كه پات كنم رفت كفش هاي بچگيش رو آورد و گفت اينا............... گفتم : نه .اونايي كه ديروز خريديم باز رفت و كفش هاي قديميش رو يكي يكي آورد و اصلا هم به روي خوش نمي آورد كه من كدوم كفش ها رو مي گم رفتم كفش هاي جديدش رو نشونش دادم و گفتم : مهر...
17 خرداد 1391

مهراد اين روزها

از وقتي رفتي توي بيست و دوماهگي تا حالا كه ديگه چيزي به دو سالگيت نمونده، يعني توي اين حدودا دو ماه ، خيلي خيلي پيشرفت كردي .....خصوصا توي حرف زدن .حالا ديگه جملات سه كلمه اي مي گي مثلا: مامان بيا غذا ............... مامان بدو تند ............ مامان غذا بخور مي خوام و نمي خوام رو چند روزي مي شه كه ياد گرفتي اين روزها منم به آرزوم رسيدم و ازت مي پرسم كه غذا ميخواي يا نه و جوابم رو ميدي شديدا هم خابالو شدي ..............يه موقعي بود كه سريع بيدار مي شدي و هر جا ميخواستيم مي رفتيم ولي حالا بيدار كردن و سرحال كردن تو يه پروسه شده واسمون من خيلي از پيشرفت هات رو مديون مهدكودك هستم............ حرف زدنت رو ............... بازي كردن با بچه...
8 خرداد 1391

بيست و سه ماهگي و يه مسافرت جذاب

بعد از يه غيبت طولاني اومدم.از اونايي كه به ياد من و مهراد عزيز بودن خيلي خيلي ممنونم ما رفته بوديم سفر ......... سه تايي يه سفر خوب رفتيم كه خيلي خيلي بهمون خوش گذشت. اين سفر با وجود مهراد و خوشحاليهاش يه رنگ و بوي ديگه داشت. وقتي چشماي خوشگلش رو باز مي كرد و مي ديد هنوز توي سفر هستيم اينقده ذوق زده ميشد كه نگو و نپرس برعكس آنچه كه فكر مي كردم ديگه الان سفر كردن با مهراد سخت نيست و پسرم ماشالله مرد شده. تهران كه بوديم يه قرار گذاشتم با مريم و سميه جون و هردوتاييشون رو با باران دوست داشتني و سورنا خان عزيز ديديم يك روز مهمون مريم جون بوديم كه خيلي زحمت كشيد و سنگ تموم گذاشت و سميه عزيزم رو هم كه خيلي دوست داشتم ببينمش ديدم و مطمئن ...
31 ارديبهشت 1391
1